خب اگـه راستش رو بخـوایـن ذهنم همچنـان درگـیره و دارم بـه کنکـور سـه باره فکر میکنم ، حرفایـی هم میشنوم ، نـاراحـت میشم ، میشکنم و گریه میکنم شبـا ولـی اصـلـا دلـم نمیخـواد تو کنکور شـرکت کنـم ! یادتونه پارسـال چطوری با ذوق مینوشتم از کنکور ولـی الـان اصـلـا نمیخوام که تجربه اش کنم ، یه بار دختر عمم گفت زمان ما یه همکلاسی داشتیم 5.6 سـال نشست پشت کنکور به امید پزشکـی و آخرش درس رو ول کرد ! خودشم میگفت دانش آموز خـوبی بود . هی این حرفش میاد تو ذهنم و میگم نکنه منم دلم نخواد که دیگه ادامـه بدم ؟ همیشه اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره و تا حالا زندگی اصلا به کام من نبوده ! نمیدونم چرا نمیتونم از کنکور خارج بشم کل زندگیم داره تو دایره کنکور میچرخه ، انگار که غیر کنکور چیز دیگهای نیست ...
اینقدر خانواده ام ازم انتقاد کردن که احساس میکنم که یه بچه 12 سالم و اصلا بزرگ نشدم ، من نمیدونم دارم چیکار میکنم خیلی وقتا شده که شک کنم به کاری که دارم میکنم ، مامانم میگه تو از همون اول به حرفمون گوش نکردی و خلافش رو رفتی ! یا مثلا با خواهر کوچیکم داشت ریاضی حل میکرد برگشت گفت دخترم داییت هم همینطوری حل میکردا که موفق شد :) بخدا میکشنم ، اینا همش تیکه اس ...
بازدید : 428
پنجشنبه 23 مهر 1399 زمان : 5:38