خب خیلی وقته ننوشتم یه هفته :) خب بابام یه نذری داشت و اونم این بود که حالش خوب بشه و کسایی که در طول مریضیش کنارش بودن رو یه مهمونی بده و یه گوسفند هم قربونی کنه و خودش ذبح کنه ( چه بد توضیح دادم ) تو باغ این مهمونی برگزار شد و من اصلـا حوصله نداشتم ، کل وظیفهها بر عهده من بود و دست تنها بودم ، داشتم کارا رو میکردم و پذیرایی و اینا .. رسیدیم خونه و فرداش قرار شد گوشتها رو پخش کنیم ، مامانم گفت تو مال همسایهها رو پخش کن بعدشم رفتیم سراغ خیریه و بقیه افراد ! رسیدم خونه همساده مورد نظر " پنگوئن " لعنتی استرسم داشتم بدون دلیل ! هی تو قلبم خدا خدا میکردم خودش نیاد دم در :| که از شانس خوب من خودش جواب داد گفتم میشه یه لحظه بیاید دم در ، تا بیاد داشتم دور ترین محل رو پیدا میکردم که اونجا وایسم و دستم رو دراز کنم و بگم بردار از سینی . خلاصه تشریف آوردن گفتم یکی از اینا برای شماست ! یکی دو ثانیه مکث کرد و بر داشت و گفت ببخشید از طرف کیه این ؟ یجوری برگشتم و نگاش کردم فکر کنم ترسید :| فامیلیم رو گفتم ! نشنااااااااااخت فقط چادر سرم بود تغییر آنچنانی نکرده بودم (عینک نداشت )
بعد از اینکه برگشتم خونه تا چند روز به خنگیش میخندیدم =) روز بعدشم مامانش زنگ زده بود برای تشکر ...
بازدید : 265
جمعه 8 آبان 1399 زمان : 5:37